سوال آخر شبی
بدترین حرفی که تا الان شنیدید چی بوده؟
+ناشناس بازه اگه دوست داشتین ناشناس بگید
بدترین حرفی که تا الان شنیدید چی بوده؟
+ناشناس بازه اگه دوست داشتین ناشناس بگید
"بوسیدن قورباغه" این شعار ابداعی کامن برای انگیزه بخشیدن به مهندسانش بود؛ شعاری برگرفته از افسانه شاهزاده و قورباغه. برکهای پر از قورباغه را تصور کنید، هرکدام از قورباغه ها برای حل مشکل شما روشی متفاوت پیشنهاد میدهند. کامن به مهندسانش میگوید اگر سروع کنند به بوسیدن قورباغهها، بالاخره یکی از آنها به شاهزاده تبدیل میشود. پس وقتی دهها قورباغه را بوسیدید و نتیجهای بجز مزه بد در دهانتان نداشت، بازهم ه بوسیدنشان ادامه دهید؛ زیرا در نهایت شاهزاده را پیدا خواهید کرد
در سوم
الکس بنایان
+ این کتاب کتابیه که همینکه بگیرید دستتون نمیتونید بزاریدش زمین
این چالش اینجوریه که یه فضا رو مشخص میکنید بعد توش از دید دونفر یه پاراگرف مینویسید، نفر اول، کسیه که تازه عاشق شده و عشقش بهش پیشنهاد داده، نفر دوم آدمیه که تازه طلاق گرفته. اگه چالشو انجام دادید لینکشو همین زیر کامنت کنید که اضافش کنم به پست^^ ایده این چالش هم از کتاب "کاش وقتی 20ساله بودم میدانستم" هستش
دعوت میکنم از: لیل، آیسا، گلی و هرکس دیگه ای که این پست رو میبینه و دوست داره توش شرکت کنه
هندزفریش رو توی گوشش میزاره و با لبخند برای آهنگ غمگینش شکلک درمیاره و میگه امروز نه!یه آهنگ شاد پلی میکنه و با خوشحالی به حلقه توی دستش نگاه میکنه و نخودی میخنده. امروز همه شهر شاد تر بنظر میرسید رنگها پررنگ تر از معمول بود آدمها خوشحال تر از روزهای دیگه بنظر میرسیدن، حتی صدای کلاغها هم خوشحال بنظر میرسید. برای پسر بچهای که بغل مامانش بود زبون درمیاره و با خندیدن بچه با خوشحالی میخنده. با لبخند در کافه دکه مورد علاقشو باز میکنه و انگشت حلقشو به دوستش نشون میده. -هی تیم یه چیز رنگی برام بزن!! هرکسی امروز اومد کافت مهمون من تیم میدونی که این روزا چقدر برام خاصه. تیم همیشه آدما انقدر خوشحالن؟ همیشه شهر انقدر رنگی بوده؟ همیشه انقدر حرف میزنم؟
زندگی2:
با نارحتی سرش رو بالا میگیره و به آسمون خاکستری خیره میشه، با خودش فکر میکنه شهر همیشه همینقدر خاکستری و بی رنگه؟ به انگشت حلقه خالی از حلقش نگاه میکنه و چشماش پر اشک میشه. امروز کلاغ هاهم نوای مرگ میدادن! همه چیز بی روح تر از هر وقت دیگه ای بود. با دیدن دختر بچه بغل مامانش چشماش پر اشک میشه و با غصه به دختر نگاه میکنه. دختر منم میتونست همینقدر خوشگل باشه. قطره اشک اول! به همه رویاهای بر باد رفتهاش فکر میکند و قطره اشک دوم! زیر لب برای خودش حرف میزنه، منو ببخش دوباره گریه کردم... در کافه رو باز میکنه، احساس میکنه کافه با وجود اون همه نور هنوز هم تاریکه، همین که تونی میپرسه خوبی سد بغضش شکسته میشود و بلند بلند میزند زیر گریه. قطره اشک سوم!
+پشیمون نمیشی؟
-از چی باید پشیمون بشم؟
+از اینکه من دارم ازت خطرناک تر میشم،
نمیترسی، یه روز آدمی که خودت تیراندازی یادش دادی،
با تفنگی که خودت خریدی،
با گلوله های که خودت خریدی،
بیاد بالاسرت؟
اگه یه روز این اتفاق بیفته،
پشیمون نمیشی از کاری که کردی؟
پشیمون نمیشی از قدرتی که خودت دادیش دستم؟
مطمئنی میخوای یادم بدی؟
-تو آدم تفنگ کشیدن رو من نیستی
+من آدم له کردن هرکسیم که بخواد جلوی منو بلند پروازی هامو بگیره
موقع نذری درست کردن آدما دو دستن، یا کمک میکنن، یا مثل گرگ گرسنه بالاسر نذرین که یه چیزی کش برن، امروز مامانم کاملا یهویی تصمیم گرفت نذری بده، کلا خانواده ما به یهویی بودنشون معروفن! مثلا یه سالم برا یه مناسبت صبحش با داماد عمم و عمم به این نتیجه رسیدن که میخوان مرغ بدن، از ده هزارجا وسیله قرض کردن تا بالاخره یه دیگ بزرگ مرغ و برنج پختن. از بحثم دور نشم، داشتم میگفتم یا کمک میکنن یا مثل گرگ گرسنه در کمینن ولی متاسفانه من جز دسته سوم قرار میگیرم، چون مثل گرگ گرسنه در کمینم وارد بطن ماجرا میشم و در کنار کمک دادن کلی میخورم، امشبم چون در حال خوردن مچمو گرفتن (هرچی تهدیگ و نون زیر کباب بود رو یه تنه هاپولی کردم) توفیق اجباری شد که انداختنم تو ماشین بیا برو با داییت پخش کن، از ساعت یه ربع ده تا الان توی ماشین بودم...
اکانت بازیم یه لحظه پرید، منم روحم داشت میپرید، دیگه بزور برشگردوندم
+روزاتون چطوری میگذره؟
از نظر روانی نیاز دارم برگردم به اون دوران اسکلیت کلاس هفتم هشتمم که نصف تابستون زیر کولر با یه کاسه گوجه سبز و یه لاحاف زخیم و گوشی که با زغال سنگ کار میکرد و توش پر رمان های چرت و پرتی بود که با این شروع میشد که جلوی آینه خودمو دیدم، موهای بلند طلاییم رو از چشمای آبیم کنار زدم و با لب های قلوه ایم برای خودم بوس فرستادم و بخاطر قد بلند 170 سانتیم مجبور شدم یه غلطی بکنم
واقعا نیازدارم همونقدر بی دغدغده باشم که بشینم از اون کتابا بخونم! این روزام یه جوری داره میگذره که از دورانی که درس میخوندمم سرم شلوغ تره، یه روز درمیون با باشگاه مورد عنایت قرار میگیرم، روزی 40صفحه کتاب میخونم، از امروز برا کنکور سال بعد شروع کردم خوندن، یه ساعت گیتار تمرین میکنم، یه ساعت برنامه نویسی یاد میگیرم و در کنار همه اینا باید مراقب 4تا جونور (دوتا خرگوشام و دوتا خواهرام) باشم، مسئولیت خونه هم معمولا رو دوش منه مامانم یه روز درمیون نیستش، باغ هم میرم کار میکنم، داییمم برام از این بسته های خوش نویسی خریده تصمیم گرفتم بعد 17سال و 4ماه بالاخره خطی که آینه دغ مامانمه رو درست کنم (شاید باورتون نشه من فارسیمو بزارین جلو آفتاب راه میره، بعد چون از اول هدفم مهاجرت بود قشنگ کامل انگلیسی شکسته مینویسم و خودم یاد گرفتم چجوری باید بنویسم...)
باید رژیم بگیرم، احتمالا از این به بعد یه وعده غذاییم رو کامل میوه میخورم فقط
الان که دارم اینو مینویسم، پاهام بخاطر تمرین باشگاه، انگشتم بخاطر تمرین گیتار و مغزم به خاطر همه چیز درد میکنه
داروهام تموم شده وقت نمیکنم برم دکتر جواب ازمایشمو نشون بدم و بگم دوباره دارو بنویسه دوباره بدنم شد پر کهیر
دیرو دوست بابام برامون آلبالو اورد، هر آلبالو اندازه یه بند انگشت بود و بی نهایت خوشمزه بود. منم یه عالمه ازش نشسته خوردم جونم براتون بگه که دیشب ساعت ۱۲شب شروع کردم لرز کردن، دمای بدنم یه جوری شده بود انگار مردم انقد یخ کرده بودم، بزور پاشدم پتو اضافی کشیدم رو خودم ولی بازم خیلی سردم بود. رفتم در اتاق مامانم اینا که صدا بزنم مامانمو همینکه در اتاق باز شد و بابام گفت بیا ببینم چی شده، یهویی گلاب به روتون حالت تحوع گرفتم، گند زدم به کل فرش راهرومون، انقد که مامانم جمع کرد انداخت دور فکر کنم.
پند اخلاقی داستان: میوه هاتونو حتما بشورید و بخورید
اگه تو تازه داره دیدت نسبت به من عوض میشه،
من هنوز زیر خرابه های بتی که ازت توی سرم ساخته بودم گیر کردم
+شب بخیر
وقتی با تنهاییت دوست میشوی
دیگر هیچ نیازی به ادم ها نداری...
همین که خودت باشی کافی است
همان طور که دوست داری
همان طور که همیشه دوست داشتی
برای خودت یک فنجان قهوه بریزی
و به موسیقی باران گوشی دهی
روی صندلی ننویی بشینی و کتاب مورد علاقه ات را بخوانی
میل های بافتنی ات را دست بگیری
و پنبه بگذاری در گوشت
ک نشنوی صدای حرف های دیگران را...
خودت دست خودت را بگیر
هندزفری هایت را در گوشت بگذار
و زیر باران در هر خیابانی ک دوست داری قدم بزن:)
خودت را دوست داشته باش
به خودت عشق بورز
دنیا محل رفتو امد دیگران است
مباد به کسی وابسته شوی...
مباد دل ببندی به ادمی ک رهگزری بیش نیست
مباد عاشق شوی....
این جا عاشق شدن جرم است
اگر عاشق شدی....
هیس!!!!
دلتنگی هایت را فریاد نزن...
هیچکس دوستت نیست:):)
مباد اعتماد کنی و راز دلت را بگویی
که ان روز
باید خواند فاتحه زندگی ات را...
اری این جا عاشق شدن جرم است:):)
+یکی از متن های قدیمیم که خیلی دوسش دارم
افتاد،
شکست،
نابود شد
آدم که نکشته بود
عاشق شده بود