ساختمان تنهایی
با تک تک سلولهام احساس خستگی میکنم،
فقط دلم میخواد یکی شبا بیاد محکم بغلم کنه و نزاره بیشتر از این تو تنهایی کابوس ببینم...
حداقل یه نفر میتونست بگه هی ما میتونیم باهم درستش کنیم!
این روزام از اون روزاست که هیچ جوره نمیتونم خودمو برای زنده بودن قانع کنم
دلم میخواد فقط یکی رو بغل کنم و بلند بلند گریه کنم
انقدر بلند که همه دنیا صدامو بشنوه
من خیلی بابت همه وقتهایی که سعی کردم قوی باشم خستم...
میتونم بوی مرگ رو بشنوم که یه قدمیم کمین کرده و منتظره
منتظر آدمی که دسته دسته موهاش میریزن
آدمی که روز به روز ضعیفتر میشه
و هرچی ضعیف تر میشه، سردرد و سرگیجههاش قویتر میشن
من همه چیزمو باختم
همه چیزایی که تلاش میکردم ازشون محافظت کنم رو از دست دادم،
روی زانوهامم و قدرت بلند کردن سرمم ندارم...
و هنوز دست از آسیب زدن بهم برنمیدارن...
من تنهاتر، خستهتر و بیکس تر از همیشه
گوشه اتاقم خودم رو محکم بغل کردم و بلند بلند گریه میکنم
فرستنده:
نامشخص
نشانی:
شهر کابوس، چهار راه فلاکت، خیابان خستگی، کوچه نگرانی، ساختمان تنهایی، واحد افسردگی