برای منفجر شدن کافیه
من عزیزم، الان که دارم اینو برات مینویسم، داریم از باغ بهشت بر میگردیم خونه. نمیدونم اینکه هممون بلد نیستیم ناراحت باشیم و تو اوج ناراحتیمون یه جوری خودمونو میزنیم به اون راه و میگیم و میخندیم خوبه یا نه، ولی میدونم که هممون برعکس چیزی که نشون میدیم واقعا نابودیم...
من عزیزم، امیدوارم الان که اینو میخونی، هنوز پدر توی این دنیا باشه، هیچکس به اندازه پدر نمیتونه درکم کنه، از اینکه اینجاست واقعا احساس آرامش دارم.
من عزیزم، راستش این روزا خیلی گیجم و دارم احساسات متناقضی رو تجربه میکنم... خیلی خستم، خیلی... میزان احساساتی که دارم تجربه میکنم برای منفجر شدنم کافیه. و من هنوز اینجام یه گوشه نشستم و دارم سعی میکنم ذهنم رو متمرکز کنم که برات بنویسم.
جدیدا هرچی میبینم منو یاد اون میندازه و هی اینجوریم که بزار اینو براش بفرستم، بعد یهو یادم میاد که اااا ما دیگه باهم حتی دوستهم نیستیم!