با قلبی از جنس آفتاب
بالای بالاترین ابر دنیا،
جایی که دست هیچکس نمیرسد.
جایی که بجز سفیدی و روشنایی هیچ چیزی نمیتوانی ببینی.
کمی پایینتر از محل اتراق گله اسبهای وحشی
او،
با قلبی از جنس آفتاب،
زیبایی همانند مهتاب،
و پیراهن نقرهای بلند،
روی طنابی از جنس ابر تاب بازی میکند!
اگر گوشت را به صدای باد بسپاری،
صدای خندههایش تا روزی زمین میآید.
و آوازه مهربانیاش، در تمام دنیاها پیچیده...
کمی که نزدیکتر شوی،
درمییابی که از جنس شیشه است.
اگر میخواهی نزدیکش شوی،
آهسته قدم بردار،
اگر میخواهی نزدیکش شوی،
قبلش مطمئن شو که برای تا ابد ماندن نزدیک میشوی!
مباد برای تفریح نزدیکش شوی،
و ترکی روی جسم ضعیفش بیاندازی
مباد ترکش کنی،
و بگذاری فروبریزد.
مباد با احساساتش بازی کنی...
به دیدارش اگر میروی،
برایش دست گلی از جنس بهار،
عطری با بوی عشق،
و مقداری نوشیدنی ببر
+هنوز هم معتقدم کلماتم برا اینکه مانیا رو توصیف کنه زیادی پیش پا افتاده و بیخودین...
++ببخشید که دیر شد
+++یکم حرف بزنیم؟