تمام احساساتی که مبحوس کرده بود
تمام احساساستش را در سینهاش حبس کرده بود
نیاز داشت یکی آنقدر محکم بغلش کند،
که تمام احساساتی که مبحوس کرده بود از چشمانش بیرون بریزد
+این خیلی بده که نمیتونم احساساتمو نشون بدم، یه عالمه احساس قدیمی دارم که روهم جمع شدن و نمیتونم نشونشون بدم و بخاطرش همه رفتارای جدیدم حالت روتین داره... چون چیز خندهدار گفت میخندم! اینجا نیازه جوری رفتار کنم که انگار ناراحتم، اینجا باید داد بزنم... انگار یه ماشینم که برنامه ریزی شده! شدم یه پارادوکس بزرگ، یه آدمی که پر از احساسه و هیچی حس نمیکنه
++کاش یه چیزی بیشتر از صرفا دیدن پستا بودین:)... خیلی ناراحت میشم وقتی افکار درونم که تو دنیای واقعی به هیچکس نشون نمیدم رو اینجا مینویسم و بعد ایگنور میشم:)