خدا با ماست
سرباز جوان زمزمه کرد: «نوری طلایی رنگ دیدم.»
«چهطور؟»
«آنقدر درخشان بود که تمام میدان را روشن کرده بود. فهمیدم خدا با ماست.»
جهان فکر کرد اگر چنین نوری وجود داشت حتما از رو به رو دیده بود. این یعنی لشکر دشمن نیز این موضوع را باور کرده بود که خدا با آنها است. شاید جنگ تنها دعوای میان دو گروهی بود که هرکدامشان فکر میکردند خدا با آنهاست. اگر کسی چنین ادعایی نمیکرد، دلیلی هم برای جنگیدن وجود نمیداشت.
من و استادم
الیف شافاک