خفگی
وقتهایی که بهم میگن ظرفیت پزشکی زیاد شده بخون بخون قبول میشی،
احساس میکنم از گردنم گرفتن و پرتم کردن توی اقیانوس
تمام طول روز احساس خفگی رو دارم
تمام طول روز قفسه سینم سنگینه و خس خس میکنه
تقلا میکنم برای یکم اکسیژن بیشتر
بدنم سنگین و کرخته
دلم میخواد داد بزنم، بلند بلند گریه کنم
ولی انگار تمام احساساتم رو یکی دزدیده
کاش میشد بفهمن که وقتی انقدر بین دنیای ایده عال من و دنیای ایده عالی که برام درنظر دارن فاصله هست،
فقط بهم عذاب وجدان میدن
عذاب وجدان میدن بابت اینکه
زجر میکشم تا بزور کاری که اونا میگن خوبه و باید انجام بدم رو انجام بدم و به بدترین شکل ممکن انجامش میدم
زجر میکشم چون هر لحظه حالم از خودم بهم میخوره که قراره با کاری که خودم دوست دارم انجامش بدم ناامیدشون کنم
کاش میفهمیدن جنگ من و علایقم با اونا و توقعاتشون توی مغزم دیوانم میکنه
نه میتونم اونارو ناامید کنم نه خودمو
من فقط دارم با این کارام برا خودم یه حلقه جهنمی درست میکنم و بیشتر و بیشتر به خودم فشار میارم
+واقعا چقدر احمق بودم که هر سری وبلاگامو گذاشتم رو حذف برنداشتم از متن های خوبم یه کپی بکنم الان تقریبا هیچ کدومشونو ندارم چون همون لحظه میرسید ذهنم مینوشتم