شیرموز
خونه پدر بزرگ مادر بزرگ من یه شهردیگست-تو یه استانیم ولی توی دوتا شهر جدا- هیچ وقت یادم نمیره، وقتی بچه بودم هر دفه میومدیم خونشون بابابزرگم قبلش میرفت برامون شیرموز میخرید:> تا از در میومدیم دخترخالم رو صدا میزد که شیرموزهارو بیارید بخورید، مامان بزرگمم همیشه داد میزد که نه الان نخورین سیر میشین ناهار نمیخورین... اینکه الان بخاطر کمردردش خونه نشین شده و نمیتونه زیاد بره بیرون و اینا خیلی اذیتم میکنه:> کاش میتونستم زمان رو متوقف کنم کاش میتونستم یه کاری کنم پیر نشه:> هنوز هم از همون مارک شیرموز میخرم ولی هیچ کدومشون هیچ وقت مزه اون شیرموزهارو نمیداد
+با کلی بدبختی خانوادم بالاخره قبول کردن که اوکی نرو پزشکی بخون، هرکاری میخوای بکنی بکن و اینا، بعد تا کسی ازم میپرسه میخوای چه رشته ای بری میگم رشته رو یه جوری رفتار میکنه که انگار خاکککک تو سرت تو فلانی فلانی حیف میشی و این حرفا