طعم بیهودگی
تمام غصه هایم را بالا اوردم طعم بیهودگی میدادند!و نشان ازبیهودگی عمری،که سالیان سال با این غصه ها زندگی کرده!
باید قید تماشان را زد و از نو شروع کرد!گنداب دلم دیگر هیچ جایی برای غصه های جدید ندارد که هیچ توانایی نگه داشتن غصه های قدیمی را هم ندارد دیگر.
آدم است و یک قلب به اندازه یک مشت!چقد مگر میتوان پر کرد این قلب کوچک را از کینه و نفرت که باز هم توانست لبخند زد؟
موجوادت عجیبی هستیم!کینه های بیجا!نفرت های بیخود!دلتنگی های احمقانه!و عجیب تر از همه این است که دو دستی چسبیدیم به همشان!عشق میکنیم با کینه های شتریمان!تمام فکرو زندگیمان شده انتقام گرفتن از اینو ان!مگر چقدر تا مرگ مانده که زندگیمان را اینگونه خرج.میکنیم؟
کمی فکر کن!می ارزد کینه هایت به تباه شدن زندگیت!
گاهی دلت را بتکان!...همه را بتکان!فقط و فقط خاطراتت را نگه دار...کینه هایت را بریز دور دلتنگی هایت را بریز دور ناراحتی هایت را بریز دور!جرمش دلبودن است و محکوم به حبس ابد در کینه ها!زنجیر های دلت را بگشا بگذار هوایی بخورد
+مایل به تمایل به صحبت کردن؟؟؟