نه بهشت میخواهد نه جهنم
میگفت:«انسان وقتی به مرتبه بالایی از شناخت میرسد نه از حرام دم میزند نه از حلال، نه بهشت میخواهد نه از جهنم میهراسد. اصل خود ایمان است، نه شکل و شمایل و پوسته و لباس ظاهریاش.»
تا حدی پیش رفته بود که احکام قاضیان و حتی فتواهای شیخ الاسلام را قبول نداشت. قانونی که میان مرم عوام رواج داده شده بود این بود که نیندیشند و دیگران به جای آنها فکر کنند و لقمههای آمادهای را در دهان آنها بگذارند.
از عشق حرف میزد. از کوچکترین ذرات تا بزرگترین آنها را دارای ارزشی برابر میدانست. میگفت:«یک روستایی بی سواد از یک استد با تجربه یا از یک حاجی که هفت بار به سفر حج رفته است میتواند بیشتر به خدا نزیک باشد.» اگر چنین است پس علما چه ارزشی خواهند داشت؟
دعا کردن آشکار کردن عشق است، عشقی که به خدا داریم. در دنیای عشق جایی برای ترسیدن یا منفعت شخصی وجود ندارد. انسان که غایت آفرینش است باارزش ولی ازلی است. هیچ چیز برای او حرام نیست در این صورت نه باید از دیگهای جوشان ترسی داشته باشد نه در انتظار حوریان باشد. زیرا بهشت و جهنم ، عیش و عذاب در فرداها نیست، حالاست. در دوردستها نیست، اینجاست.
میگفت:«چرا باید از خدا بترسیم وقتی میتوانیم او را دوست بداریم؟»
صنعتگران، روستاییان، طلبههای مکتبخانهها و گروههای متنوعی از سربازان به موعظههای لیلی با دقت گوش میدادند. افکارش برای تهی دستان و ادا و اطوار و اندامش برای ثروتمندان جذابیت داشت. زنان، جوانان، کنیزان، اسیران و مجنونها به او اهمیت میدادند. نه تنها مسلمانان بلکه یهودیان، مسیحیان و زرتشتیان که کسی کتابشان را ندیده بود به او اهمیت میدادند.
نماز جمعه تمام شده بود و علما سر جای خود نشسته بودند. لیلی مثل کودکی خوابآلود چشمهایش را ملید. یکی یکی به صورت کسانی که قرار بود محاکمهاش کنند نگاه کرد.
شیخ الاسلام از او پرسید:«میدانی به چه جرمی متهم شدهای؟»
شیخ مجنون جواب داد:«از نظر شما به جرم ارتداد»
«بی شرمانه ادعای خدایی کردهای و هرکسی را خدا دانستهای!»
«آنچه من گفتهام این است که در وجود هرکدام از ما خدایی هست. زیرا او مارا نه تنها به صورت الهی آفریده بلکه در آن واحد ما را در ذات خویش خلق کردهاست.»
«در موعظههایت گفتی نمیدانی هراس از خدا یعنی چه. آیا این ادعا حقیقت دارد؟»
«چرا باید از کسی که دوستش دارم بترسم؟ شما از کسانی که دوستشان دارید میترسید؟»
هیاهویی میان از ازدحام به گوش رسید. محافظی فریاد زد: «ساکت باشید.»
«پس قبول داری که در شبیه دانستن خودت با خدا پافشاری داشتهای؟»
«شما خدارا شبیه خودتان میدانید، خشمگین، کینهجو و ظالم. آیا این چنین چیزی ممکن است؟ بنظر من بجای اینکه گمان کنم او به انسان شبیه است، ترجیح میدهم به شباهت انسان به او ایمان داشته باشم.»
الیاف شافاک
من و استادم
+خیلی طولانی تر بود نصفشو نوشتم نصف بقیشو دوست داشتین مینویسم