نیازمندیها
یکی از بزرگترین نیازمندیهام،
اینکه احساس تعلق بکنم...
به یه جایی!
به یه کسی!
به یه چیزی!
واقعا نیاز دارم احساس تعلق خاطر داشته باشم...
هیچ وقت به خانواده و خونمون احساس تعلق نداشتم،
چون همیشه احساس میکردم یه زمان کوتاهی باهاشونم و بعدش باید خودم زندگی مستقلمو داشته باشم...
هیچ وقت به شهرم احساس تعلق نکردم،
چون میدونستم دلم نمیخواد همیشه توی این شهر باشم...
هیچ وقت نسبت به کشورم احساس تعلق نکردم،
چون همیشه دنبال این بودم که یه روز ازش فرار کنم...
هیچ وقت به رقیقام متعلق نبودم،
چون یه بار همه وقت و انرژیم رو گذاشتم برای یکی و نتیجش فقط درد بود...
هیچ وقت وقتی تو رابطه بودم احساس تعلق نداشتم،
چون میدونستم موقتیه و همینکه اراده کنم یارو برای همیشه از زندگیم میره...
چقدر با کامی و بری این حسو داشتم... این حس که متعلق به یکیم... مال یه جاییم! یه آواره بیکاره نیستم... حتی اونام از دست دادم
خسته شدم انقدر مثل یه آواره زندگی کردم:)...