یک متناقض نمای بزرگ
من یه متناقض نمای بزرگم!
یه پارادوکس به معنی واقعی کلمه...
دلم میخواد یه عالمه دوست داشته باشم،
ولی نمیتونم با یه نفر هم درست حسابی ارتباط بگیرم و خودم باشم
دلم میخواد یه با یکی رابطه طولانی مدت داشته باشم،
ولی همین که به آدما وابسته میشم، فرار میکنم...
دلم میخواد با آدمایی که دوستشون دارم رابطه خوبی داشته باشم،
ولی وقتی یکی رو خیلی دوست دارم، انقدر سر هر کاریش حساس میشم و ناراحت میشم که سریع از چشمم میافته...
دلم میخواد داستان بنویسم، متنهامو اینجا بزارم،
ولی همینکه یکم فقط یکم کمتر از چیزی که باید بهشون توجه بشه انقدر توی ذوقم میخوره که دیگه هیچی نمینویسم تا چند وقت...
من دلم میخواد خیلی کارهارو بکنم،
توی من، یه آدمی که داره له له میزنه برای انجام دادن کارایی که دوست داره،
و همون من جوری توی نطفه خفه میکنه کاراشو، که هیچ چیزی بجز یه آدمی که نمیدونم نیستم!!!