𝓭𝓪𝔂𝓼 𝓾𝓷𝓽𝓲𝓵 𝓭𝓮𝓪𝓽𝓱-𝓭10
امروز خواهرمو با تمام غر زدنهاش که کی صبح میره باشگاه و چرا باید برم باشگاه و نمیخوام برم و باید بیای بشینی نری و این چرت و پرتا بردم گذاشتم باشگاه و بعدش با کیم رفتم که اون 180تومن بن کتابمو نقد کنم! 3تا کتاب آوردم که از امشب شروع کردم خوندنشون ولی اصلا نمیتونم از بینشون یکی رو انتخاب کنم که بخونمش. امروز تو کتاب فروشی دوست دوران راهنماییم رو دیدم، این دختر یه فرشته واقعی که برا ما و کلاسمون و بچه بازی هامون خیلی بود. خیلی دلم براش تنگ شده بود دیدنش خیلی حس خوبی داد بهم اومده بود برا کنکورش مداد بخره.
امروز اومدم جاروبرقی رو بردارم جارو بزنم اتاقو بعد آینه عروسی مامانم که خیلی قدیمیه هم پشت جارو برقی بود من جاروبرقی رو برداشتم اصلا هم جاروبرقی بهش تکیه نداده بود نمیدونم چی شد یهو آینه افتاد شونصد تیکه شد!! هرچی سنگ مال پای لنگه
کاش مامانم میفهمید با هر حرفی که میزنه چقدر دل من میلرزه و چقدر قشنگ میتونه از خودمو زندگیم و همه چیزم متنفرم کنه. من هر روز کلی خودمو قانع میکنم کلی با خودم درگیرم که خودمو وجدانمو راضی کنم و مامانم با یه نگاه، همه چیزو به باد میده
استرس دارم بیشتر از این حرفم نمیاد دوست داشتین شما باهام حرف بزنین