سلام
یکی از خوانندگان خاموش وبلاگت هستم اول این که شجاعتت برای رسیدن به رویات تحسین می کنم
معمولا توی وب ها نظر نمی دم و سعی می کنم نامرئی باشم چون بلد نیستم به صورت مجازی خوب حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم ممکنه سو تفاهم پیش بیاد 😅
سال آخر تجربی وضعیت مشابه تو رو داشتم با این تفاوت که می خواستم کنکور انسانی بدم
زمان ما بچه ها اول دبیرستان یعنی دهم انتخاب رشته می کردن من باتوجه به شناختی که از خودم پیدا کرده بودم دلم می خواست انسانی رو انتخاب کنم اما مامان و بابام دوست داشتن تجربی بخونم
تا سال آخر همش با خودم درگیر بودم چون روحیاتم با تجربی همخوانی نداشت
یادمه بعد از خوندن رمان کیمیاگر داغ دلم تازه شد انگاری که بهم یه نیرو داد تا به مامان و بابام بگم واقعا دیگه نمی تونم تجربی ادامه بدم می خوام انسانی بخونم
داستان کیمیاگر رو لو نمی دم شاید یک کم مسخره باشه یه کتاب بهم کمک کرد تصمیمم رو بگیرم
اوایل خیلی سخت بود باید همزمان درسهای تجربی و درسهای انسانی رو با هم پیش می بردم
خیلی نگران بودم درس های تجربی بیفتم نتونم دیپلمم رو بگیرم از طرفی گاهی توی آزمون قلمچی درسهای انسانی رو خوب می زدم گاهی ترازم چنگی به دل نمی زد
یه عده بودن که نا امیدم می کردن چرا می خوای لگد به بختت بزنی بچه جون بی کار می شی آخرش پشیمون می شی
یه عده هم که دلداریشون واقعا دروغکی بود دیدی بعضی ها می خوان وانمود کنن می فهمنت ولی یه جورایی ضایع هستن می گفتن می تونی چرا زودتر این کار رو نکردی
می تونستم احساس کنم باورم ندارن
خیلی تحت فشار بودم همش می ترسیدم شکست بخورم زخم زبون بشنوم نمی دونم فیلم بندباز رو دیدی یا نه اون زمان فکر می کردم خیلی شبیه شخصیت این فیلم هستم و همه منتظرن از اون بالا زمین بخورم
هیچ مشخص نبود گاهی همه چیز خوب پیش می رفت گاهی هم نه
بعضی روزا فکر می کردم شاید حق با بقیه باشه
بالاخره کنکور انسانی رو دادم ادبیات فارسی قبول شدم همون رشته ای که از اول می خواست خیلی حس خوبی داشت احساس قدرت می کردم همه چیز اولش شبیه یه رویا بود هر چند که بعدا با خودم فکر کردم اگه به جای ادبیات زبان انگلیسی می خوندم یا ادبیات نمایشی راحت تر به اهدافم می رسیدم الان این قدر عقب نمی افتادم بی خیال با همه اینا تصمیم بدی چون به خاطر این رویا عاشق شدن و تنهایی رو یاد گرفتم
هنوز هم باور دارم روحیه ام به رشته پزشکی که مامان و بابام می خواستن قبول بشم نمی خورد
یادمه یه روز کتاب پزشکی از یه کتابخونه امانت گرفتم گوشه ی کتاب شعر بود شعر کتاب رو بیشتر از اون مطالب دوست داشتم همش دنبال ادامه اش می گشتم
اصلا یه بیت شعر باعث شد این سفر پر خطر رو انتخاب کنم
از کوزه همان برون ترواد که در اوست
این جمله رو پشت یکی از صندلی ها نوشته بودن
نمی دونم وقتی زنگ تفریح دیدمش شاید با خودم فکر کردم تا ابد نمی تونم حقیقت درونم رو انکار کنم هر چند که به مذاق نزدیک ترین کسانم خوش نیاد هر چند که به خاطرش طرد بشم
وقتی به یه چیزی احساس تعلق نداشته باشی به حقیقت وجودت نخوره همش احساسات واقعی ات از یه جایی سریز می کنه و خودش رو نشون می ده
به نظرم تو شجاعی چون کم کم متوجه حقیقتت داری می شی و براش می جنگی باور کن بعضی ها جراتش رو ندارن انکارش می کنن
ببخشید می دونم شاید حرف هام زیاد چرت باشه شاید نتونم عمق احساست رو درک کنم چون آدما متفاوت از هم احساس می کنن
موفق باشی آرزو می کنم هر چیزی که برات بهترینه پیش بیاد