𝓭𝓪𝔂𝓼 𝓾𝓷𝓽𝓲𝓵 𝓭𝓮𝓪𝓽𝓱-𝓭23
دارم بر میگردم به روزی که چالش رو شروع کردم!
سوالی که پیش میاد اینکه اصلا چرا زندم؟
دارم بر میگردم به روزی که چالش رو شروع کردم!
سوالی که پیش میاد اینکه اصلا چرا زندم؟
امروز امتحان ادبیاتم رو یه جوری خراب کردم خودمم نمیدونم دقیقا چجوری انقد خراب کردمش، بله... خوبیش این بود که کیم بعدش اومد خونمون و ناهار پیتزا خوردیم و همه رو شست برد و الان دیگه مهم نیست که ادبیاتم رو چقدر خراب کردم. کل روز درگیر این بودیم که با سوپر استار جی وای پی بازی کنیم و فتوکارت لینو رو بگیریمXD بازیش خدایی معتاد کنندست ولی باحاله! بودن کنارش خیلی خوبه تنها ادمیه که هیچ وقت استرس ندارم راجبم چی فکر میکنه و خیلی راحتم باهاش. خیلی استرسی شدم وقتی داشتیم گیم میزدیم اگه یه اشتباه میکردم کلا دست و پامو گم میکردم و گند میزدم به همه چیز رسما. انقد بخاطر کهیرها خودمو خاروندم که یا زخم بدنم یا خون مرده و کبود شده
در حال حاضر با سرعت 480 کلمه در دقیقه کتاب میخونم که با طرفندهایی که امروز یاد گرفتم میخوام برسونمش به 1200 کلمه در دقیقه که بتونم روزی یه کتاب بخونم، از نظر قیمت بیچاره میشم ولی خب روزی یه کتاب به عبارتی میشه 365تا کتاب در سال.
مشتاقانه منتظر یازدهم تیرم
چهارشنبه قرار خالم اینا بیان خونمون و حیوونم نمیدونم چش شده گاز میگیره (گازش اصلا درد نداره) و گاز گرفتن یکی از دخترخاله هام همانا و کولی بازی دراوردنشون و بیرون کردن من از خونه با اونا همانا، تازه بیان میخوان به کل زندگیم گیر بدن که اینو چرا داری اونو چررا داری اینو وقتی استفاده نمیکنی برا چیته چرا اینجا اینجوریه چرا اونجا اونجوریه و برینن تو اعصابم رسما
از وقتی پدر فقیر پدرپولدار رو شروع کردم فهمیدم که چقدر اشتباه فکر میکردم و کلا دارم سعی میکنم کلا خودمو اصلاح کنم بکوبم از اول بسازم
میخوام دوباره شروع کنم همه چیزو فقط هر ادمی وقتی میخواد ریسک کنه باید عواقبشم قبول کنه میخوام عواقب زندگی که میخوام رو قبول کنم و جور دیگه ای زندگی کنم
+سوال: اگه بتونید یه جمله دیگه به عنوان اخرین جملتون بگید چی میگید؟
چند وقت بود که این آهنگو نزاشته بودم. بله...
این اولین امتحانمه که احساس میکنم خوب خوندم براش، هرچند کلا ادبیات نقطه ضعفمه ولی خب حس خوبی دارم نسبت بهش دلم روشنه نسبت بهش
بابام دیشب اخر شب گیر داده بود که کسی که ریاضی و فیزیکش خوبه باید تو کنکور خوب بزنه زیستم که دیگه زیر 80 نمیزنی شیمیم 50به بالا میزنی بعد قیافه من اینجوری بود که میشه بیای پایین؟ من قرار نیست رتبه یک کنکور باشم و داشت با جدیت تمام میگفت که اگه رتبت خوب نشه کلامون میره توهم و من و خواهرم قشنگ اینجوری بودیم که بزور جلوی خندمونو گرفته بودیم. هر وقت از این حرفا میشنوم دوباره احساس غرق شدگی بهم دست میده ولی دیشب بدتر بود، قشنگ به سرفه و خس خس کردن افتاده بودم و احساس میکنم یه عوضی بیشعورم که با وجود تمام امکاناتی که بهم دادن بازم دارم کار خودمو میکنم و حداقل خواستشون رو براورده نمیکنم ولی من واقعا آدم کارمندی نیستم. من آدم آرزوهای خودمم نه یه کارمند خوب که تمام اهداف و آرزوهای شرکت و محل کارشو حفظه و برا رسیدن بهش تمام تلاشش رو میکنه.
امروز تئوری موسیقی هم شروع کردم ولی چون دارم خلاصه نویسیش میکنم به سرعت تاریخ هنر پیش نمیره ولی بد نیست سرعتم توش.
استارت کتاب صوتی پدر فقیر پدر پولدار رو زدم
فک کنم حیونم حاملست:| مامانم شیش تامونو (من، دوتا خواهرم، بابام و دوتا حیونمو) میندازه بیرون... خلاصه اگه بعد از تموم شدن این چالش ندیدینم واقعا مردم فاتحه بفرستید برام. تازه اینش به جهنم، اونی که ما حدس میزدیم نر حامله شده فکر کنم، نمیدونم چرا از بابام نپرسیدم کدوم نر کدوم ماده که الان گیج نشیم که حاملست یا مریضه، توصیه دوستانم اینکه وقتی حیوون میخرین انقد خر مرگ نشین که یادتون بره بپرسید و بعدم خودتون بر حسب کیوت تر بودن بهشون برچسب نر و ماده بزنید
بعد از مدت ها رامیون خوردم (یا موادشو نداشتیم کامل یا بابام خونه بود که خوشش نمیاد)
دارم کمتر از گوشیم استفاده میکنم، عادت ماسک گذاشتنمم مرتب شده ولی دارن تموم میشن ماسکام و امیدوارم قیمتا بزارن ادامه بدم روتین پوستیمو. تنها باگم در حال حاضر اینکه شب دیر میخوابم در نتیجه صبح به اندازه کافی زود پانمیشم و چون کم میخوابم عصر هم یکی دوساعت میخوابم
+کتاب پیشنهاد میدید؟
++یه جمله انگیزشی همینجوری یهویی بگید!
رسما با وجود تمام مقاومتم نسبت به رفتن توی فندوم جدید موا و تومون شدم رفت. الان باید بیشتر حرص بخورم که پول ندارم!
دارم تمام تلاشم رو میکنم روی تمام عقاید و حرف های مزخرفم پا بزارم و یه سری کارهای کاملا جدید رو انجام بدم. یکم عوض کردن راهم سخت و ازار دهنست ولی هرچی جلوتر میرم شجاعت بیشتری بدست میارم. راستش ترجیح میدم توی راهی که دوست دارم بیکار بشم تا یه شغل خوب با حقوق خوب داشته باشم وخوشحال نباشم. امروز بعد امتحان سر یه چهاراه شلوغ رو سکوی یه مغازه با دوستم نشستم موزیک ویدیو گود بوی کام بک تی اکس تی (اگه اشتباه نکنم اسم آهنگ رو) رو دیدن و هرکی رد میشد جوری نگاه میکرد که انگار جن زده شدیم ولی مزه داد و آخرش با یه آب میوه بلوبری که توش تخم شربتی داشت خدافظی کردیم، خدایی این چل بازیها به صد تا کافه رفتن و خوردن پاستا و ... میارزه. اتفاق جدیدی که افتاد این بود که رفتم با یکی حرف زدم و آره حرف زدن باهاش خیلی بهم حس خوبی میده و دیدم نسبت به زندگی رو کاملا عوض میکنه
هنوزم وقتی کسی بهم میگه درس خوندی؟ یا ایشالله پزشکی میاری؟ یا هر کدوم از این حرفا احساس میکنم بچه نمک نشناس بیشعوریم که باوجود این همه امکاناتی که بهم دادن دارم کار خومو میکنم و همه پولشون رو هدر میدم و دوباره میرم تو مود اینکه دارم غرق میشم
باشه ولی اینکه یکی از تو مخ ترین آدمای زندگیم میخواد بره سربازی و دفترچه گرفته باید بهم حس خوبی میداد که دوسال نمیبینمش نه اینکه حالمو بد کنه و حتی به این فکر کنم که دلم براش یکم تنگ میشه
همین دیگه امروز اتفاقای جدید همینا بودن بقیه مثل قبلیا بودن
+بیاین باهم حرف بزنیم و بهم تاریخ تولدهاتونو بگید
مایل به تمایل به دیدن فال های رنگی رنگیتون؟کلیک
خیلی خب اول همین پست معذرت میخوام که کامنت های قبلی رو جواب نمیدم تا فردا چون امتحان هویت اجتماعی دارم من میخوام بی هویت اجتماعی باشم ولم کنین سر جدتون با این کتابای مسخرتون و امروزم قلمچی آزمون داشتم پس نرسیدم زیاد بخونم براش امیدوارم نیفتم فقط!
همه چیز خوب بود، تا وقتی ترازهای قلمچی و درصدهای گل و بلبلم اومد. بله! دقیقا هرچی رشته کرده بودم و پنبه کرد و این فکر دوباره مثل خوره تا دوساعت پیش افتاد تو سرم که اگه دارم اشتباه میکنم و حق با مامان و بابام باشه و باید این راهو ادامه بدم چی؟ لعنت به اون کسی که تئوری استعداد رو مطرح کرد که من با همین تئوری مسخره فکر میکردم تنها استعدادم توی تجربی و دکتر شدنه و اینجوری با کارایی که کردم همه رو شوروندم بر علیه خودم و کاری کردم هیچ جوره کوتاه نیان که کار دیگه ای بکنم. کاملا در تلاشم تا با این حس مسخره بجنگم و به خودم بفهمونم من همون چیزی میشم که دوستش دارم و میخوامش نه چیزی که همه فکر میکنن توش استعداد دارم و بعله دوباره شروع کردم کهیر زدن و دارم تمام زورم رو میزنم که نخارونمشون که بدتر از این نشن.
امروز بجز ازمون تجربی ازمون هنر هم دادم و خب اونقدرام بد نشد، ترازم با ازمون تجربیم یکی بودXD
بعدا اگه وقت داشتم براتون مفصل راجب نقاشی ها و مجسمه سازی های دوران یونان و رومی های باستان مینویسم براتون، واقعا بحث جذابیه.
از نظر روانی دارم به یه ارامش نسبی میرسم حداقل به اندازه قبل دمدمی نیستم و دارم سعی میکنم کنترل کنم هرجوری که شده خودمو
از اونجایی که فردا امتحان دارم همینجا بحث رو با یه نقل قول تموم میکنم
خلق زندگی دلخواهتان شاید کمی
ترسناک بنظر برسد.
اما میدانید چه چیزی از آنها
هم ترسناک تر خواهد بود؟
پشیمانی!!
بی حد و مرز- جیم کوییک
الان که دارم اینو مینویسم اسم خودمم صدقه سری ام وی circus یادم نیست و دقیقا قبل از اینکه با جیغ یادم بیاد که ام وی اومده داشتم فکرامو جمع میکردم که باید چی بنویسم امشب، واقعا ام وی اتک بود.
خیلی خب، نفس عمیق میکشم و سعی میکنم تمرکز کنم. امروز امتحان عربی رو به امید نیفتادن رفتم ولی به نسبت خیلی خوب دادمش، بعد امتحان دوباره رفتیم کافه پیانو و یکی از قشنگ ترین لیمونادهای عمرمو خوردم و خیلیم خوشمزه بود(درعجبم من 6سال پنج روز در هفته دوبار این کافه رو میدیدم چرا هیچ وقت توجهم بهش جلب نشد چون اون کافه ده ساله اونجاست!) جدیدا انقد با کیمین وقت میگذرونم که وقتی ده دقیقه نیست احساس عجیبی دارم. دارم به نسبت خوب تاریخ هنر رو میخونم(دوفصل خوندم امروز)، تئوری موسیقی هم شروع کردم(یه مقداریش شبیه فیزیک دوازدهم خودمونه) عمومیهامم بد نیستش بسی امید دارم که بتونم خوب کنکور رو بدم، هنوزم میترسم نسبت به کاری که دارم میکنم چون اصلا ریسک پذیر نیستم ولی دارم تمام تلاشم رو میکنم خودمو از منطقه امنم بکشم بیرون و یکم ریسک کنم. اون دختر که دیشب گفتم همکلاسیم بود امروز بالاخره جلو در کافه بهش گفتم میشه بهت پیام بدم ازت سوال بپرسم؟ گفت حتما، تا حدی تو دوست شدن باهاش موفق بودم(برای منی که با یکی دو کلمه اضافه بر سازمان حرف میزنم لکنت میگیرم خیلی پیشرفت حساب میشه)! از وقتی بیخیال همه چیز شدم و دارم خیلی راحت تر زندگی میکنم امتحانامو خیلی بهتر میدم، کهیرهام بهتر شده چون دیگه خیلی خودمو نمیخارونم و تمرکزم خیلی بیشتر شده... دارم خیلی عادت های جدید که تمام این مدت دلم میخواست اضافشون کنم به زندگیم و نمیشد رو اضافه میکنم و حس خیلی خوبی داره. کنترل زندگیم خیلی بیشتر اومده دستم و احساس خوشحالی دارم، بعد از کلی مدت یه روز کامل کاملا خوشحال بودم!!خوشحال خوشحال بدون هیچ حس مزاحم کوفتی دیگه ای! حتی امروز اونم نتونست روزمو خراب کنه و وقتی دیدمش اینجوری بودم که ااا دیگه یه چیزی توی دلم زیر و رو نمیشه. امروز از اون روزا بود که پر از حس امید به زندگی بودم
+من پنیک کردم سر ام وی واقعا خودمم نمیدونم دارم چی مینویسم
++وقتی یکی یا دوتا بایس داشته باشی از یکی دونفر اتک میخوری، هشت او تی ها خیلی بیچارن از همه طرف اتک
خب، دیروز دلمو زدم به دریا و کتاب تاریخ هنر رو از کیم گرفتم! فکر کنم خودمم باورم نمیشه دارم برا کنکور هنر میخونم. درک عمومی هنر توی همه زیرگروه های هنر ضریبش بالاست بتونم خوب بزنمش خیلی خوب میشه، ریاضی بچههای هنر هم از مال خودمون راحت تره، عمومیهام که یکین بنظرم تو این وقتی که مونده میتونم یه کارایی بکنم که حتی اگه موندم پشت کنکورم با حسرت نمونم!! دارم سعی میکنم بزور به زندگیم نظم بدم و الان وسط کتاب "بی حد و مرز"ام کاملا دارم میفهمم که چقدر توی این مدت اشتباه کردم و چقدر باید خودمو اصلاح کنم. اولین کتاب غیر درسیه که موقع خوندنش دارم خلاصه برداری میکنم و قید خط قرمزم که خط کشیدن توی کتابامه رو زدم و دارم توش نکات مهم رو خط میکشم. حتی رفتم یوتیوب و دوباره یادگرفتن برنامه نویسی رو شروع کردم و میخوام کاملش کنم. خیلی حس خوبیه که به خودت یه ماه وقتی بدی برای زنده بودن حتی اگه قرار نباشه بعدش بمیری!! از بعد از عید دیگه جدی کنکوری خوندن رو گذاشتم کنار و مامانم امروز داشت با حسرت به خواهرم میگفت که من توی 6سالگی اسم کلی دایناسور با تمام مشخصات ظاهری و محل زندگی و... رو بلد بودم و همشونو خودم خونده بودم و حفظ کردم و دارم خودمو حروم میکنم. در صورتی که الان واقعا احساس بدی ندارم نسبت به اینکه درس نخوندم و کلی مطالعه کردم و چیز یاد گرفتم. دارم مرتب تر میشم، دارم منظم تر فکر میکنم دارم همه افکار محدودمو میندازم دور و میخوام کاری رو بکنم که احساس میکنم درسته. خیلی بهش فکر کردم، خیلی خیلی، من خیلی وقتها کاری رو کردم که دوست نداشتن و اولش مخالفت کردن ولی خب تهش قبول کردن دیگه. تهش قبول میکنن دیگه!!
یه همکلاسی سال هفتم-هشتم داشتم که به شدت دوست داشتم باهاش دوست بشم چون خیلی بیشتر از من میدونست و پیشش احساس نادونی میکردم، توی زندگی واقعی با آدمایی دوست میشم که بهم احساس نادون بودن میدن چون میتونم ازشون کلی یاد بگیرم و پیشرفت کنم ولی هیچ وقت بهش نگفتم میخوام باهاش دوست باشم، الان کیم باهاش دوسته و به واسطه کیم باهاش بعد امتحانا چند ساعت حرف میزنم و این حسو بهم میده که واییی من باید باهاش دوست بشم و کلی ازش یادبگیرم! الان واقعا میخوام دلمو بزنم به دریا و باهاش دوست بشم
برا امتحان عربیم خیلی خوندم و به نسبت آمادم براش و امیدوارم فردا استرس نگیرم و مثل آدم جواب بدم
+مایل به حرف زدن؟
امروز به خودم قول دادم فقط یه ماه فقط یه ماه دیگه به خودم به رویاهام به زندگیم به همه چیزم فرصت بدم، تمام طول عمرم مثل ترسوها زندگی کردم، بزار یه بار به خودم این شانس رو بدم که تغییر کنم و همه ترسهامو بریزم دور یه بار به خودم شانس زندگی کردن بدم! همیشه هوای همه رو داریم خیلی کارارو میکنیم به خیلیا احترام میزاریم فقط بخاطر اینکه باید این کارو بکنیم، در صورتی که هیچ وقت از ته دلمون نمیخوایم که انجامش بدیم. اگه همه این بایدها و اخلاق و مذهب و قانون و... برداشته بشه، اون وقت من کیم؟ من بدون همه لیمیت ها و محدودیت هایی که باعث شده من باشم کیم؟ این 30 روز واقعا میخوام به خودم این شانس رو بدم که بدون هیچ محدودیتی زندگی کنه، نمیخوام روزی که خواستم بمیرم هم مثل همیشه فکر کنم که نکردم چون نزاشتن، نمیخوام مثل همیشه بهانه بیارم،نمیخوام با حسرت خیلی چیزا توی زندگیم بمیرم. همیشه ازم میخواستن عادی باشم عادی رفتار کنم ولی مگه همه آدمهای این دنیا باهم فرق ندارن؟ دقیقا به کدوم یکی از این 8میلیارد میشه گفت عادی؟ همه فکر میکنن متفاوت بودن سخت ترین کار ممکنه ولی در اصل عادی بودن و همرنگ جماعت بودن سخت تر از سخت.
+منبع چالش: کلیک
++امتحان فیزیکم رو خوب دادم*-*
+++از امروز یه روز درمیون امتحان دارم امتحان بعدیمم عربیه:|
البته که قلب او را شکسته بود،
اما بسیار مودبانه و با ندامت.
درست مثل وقتی که پسر مودب 19ساله
که دلش میخواهد روابط با آدمهای دیگر را تجربه کند
قلبتان را میشکند
وقتهایی که بهم میگن ظرفیت پزشکی زیاد شده بخون بخون قبول میشی،
احساس میکنم از گردنم گرفتن و پرتم کردن توی اقیانوس
تمام طول روز احساس خفگی رو دارم
تمام طول روز قفسه سینم سنگینه و خس خس میکنه
تقلا میکنم برای یکم اکسیژن بیشتر
بدنم سنگین و کرخته
دلم میخواد داد بزنم، بلند بلند گریه کنم
ولی انگار تمام احساساتم رو یکی دزدیده
کاش میشد بفهمن که وقتی انقدر بین دنیای ایده عال من و دنیای ایده عالی که برام درنظر دارن فاصله هست،
فقط بهم عذاب وجدان میدن
عذاب وجدان میدن بابت اینکه
زجر میکشم تا بزور کاری که اونا میگن خوبه و باید انجام بدم رو انجام بدم و به بدترین شکل ممکن انجامش میدم
زجر میکشم چون هر لحظه حالم از خودم بهم میخوره که قراره با کاری که خودم دوست دارم انجامش بدم ناامیدشون کنم
کاش میفهمیدن جنگ من و علایقم با اونا و توقعاتشون توی مغزم دیوانم میکنه
نه میتونم اونارو ناامید کنم نه خودمو
من فقط دارم با این کارام برا خودم یه حلقه جهنمی درست میکنم و بیشتر و بیشتر به خودم فشار میارم
+واقعا چقدر احمق بودم که هر سری وبلاگامو گذاشتم رو حذف برنداشتم از متن های خوبم یه کپی بکنم الان تقریبا هیچ کدومشونو ندارم چون همون لحظه میرسید ذهنم مینوشتم