𝓭𝓪𝔂𝓼 𝓾𝓷𝓽𝓲𝓵 𝓭𝓮𝓪𝓽𝓱-𝓭19
همین الان که دارم اینو تایپ میکنم خواهر احمق بیشعورم داره بلند بلند گریه میکنه که چرا بهش اجازه ندادم یه چیزو ببره تو حیاط و بازی کنه و دوستاشم رفتن و ایگنورش کردن!
امروز مثل هر روز با کیم بیرون بودم. یه روز نبینمش دلم براش تنگ میشه. دارم سعی میکنم ریاضی و فیزیک رو هم یه جوری تو برنامه این روزام جا بدم که حداقل این دوتا رو یه درصد آبرومندانه ای بزنم.
همه چیز مثل همیشست، بجز اینکه هرچی بیشتر سعی میکنم به دنیای پدر و مادرم نزدیک بشم، میبینم هیچ شباهتی نداریم و فقط منم که باید کوتاه بیام همیشه که دنیاهامون نزدیک هم بشه بخاطر همین دارم هر روز ازشون دور تر میشم!
خیلی دلم میخواد چند تا دوست جدید پیدا کنم و با چند نفر رابطم رو صمیمی تر کنم ولی خب احساس میکنم اونایی که دلم میخواد این کارو بکنم باهاشون یه جورایی صرفا دارن تحملم میکنن و بهم حس بدی میده
یکی از بدترین حس ها با اختلاف تعلق میگیره به زمانی که به یه نفر پیام، کامنت، یا هر چیز دیگه ای تو سوشال مدیا میدی و طرف جوابتو نمیده یا دیر میده و در همون حین داره کامنت چند نفر دیگه رو جواب میده یا کلا جوری رفتار میکنه که انگار داره ایگنور میکنه. نمیدونم چرا ولی خیلی رو این چیزا حساسم یه وقت طرف نمیبینه، عمدی نیست کارش و... ولی من باز انقدر فکر میکنم که تو یه مشکلی داری که دوست نداره نمیخواد باهات دوست بشه و فلان و بهمان و کلی برچسب مسخره میزنم به خودم
از نظر روانی واقعا دلم میخواد وارد رابطه بشم و کیسش هم هست ولی خب به لحاظ شرایطی دارم غلط اضافه میکنم چون تو شرایطیم که هیچیم معلوم نیست. وضعیتم کامل رو هواست و هیچیم ثابت نیست یکی دیگه هم بخوام وارد زندگیم کنم فقط به بدبختیهام اضافه میشه